به جهت اين که احمق هستم! (داستانک)

داستان,داستان آموزنده

شخص جواني گندم بر در آسياب برد که آرد نمايد. اتفاقا آسيابان مشغول کاري بود. آن شخص از فرصت استفاده کرد و از ساير جوال ها گندم بيرون مي آورد و در جوال خود مي ريخت.
آسيابان متوجه شد و گفت: اي احمق! چرا چنين مي کني؟
گفت: به جهت اين که احمق هستم.
گفت: اگر راست مي گويي چرا از جوال خود گندم بيرون نمي آوري و به جوال ديگران نمي ريزي؟
گفت: اکنون که چنين مي کنم يک احمق هستم و اگر چنان کنم دو احمق خواهم بود.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 19:35 ] [ mohammad ]
[ ]